ماهان  و مازیارماهان و مازیار، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات یک مادر

روزهای خوب من :)

دیروز دوازدهمین سالی که با نبود مادر زندگی کردیم هم گذشت چه زود گذشت اینروزای تنهائی و چشم به دری   از همه بدتر فوت یکی از دوستان هم سایتی بود اونهم اسمش مریم بود روحش شاد با اینکه شناختی ازش نداشتم اما عمیقا براش ناراحت شدم برای دو تا جوجه نازش که باید تو این سن کم از دست پر مهر مادری بی نصیب بشن  امــــا با همه اینها نمیتونم از اینروزای خوبم حرف نزنم  اینروزها خوبم  خوشحالم  می بر لب و معشوق بکامم  خدا اینروزهای منو نصیب همه بکنه   کاش همیشه همین روزا باشه غم نباشه اصلا ی جورائی عاشق این روزا شدم  الان مازی تو بغلم نشسته و خیال خواب نداره ماهان خوابیده و مهران هم طبق معمول...
12 اسفند 1392

من و خداااااااااااا :))

به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که  شانه هایم  از توان سنگین بال  خمیده بود... 4 بهمن امسال از صبح که بیدار شدم هم کلی شادی داشتم و هم خیلی زیاد استرس و ترس اما با همه اینها جمعه هم تموم شد و خاطره خوش عروسی ابجی کوچیک رو برامون رقم زد  نمیدونم تا چه حد تونستیم جای خالی مادر رو براش پر کنیم اما میدونم که همه سعیمون رو کردیم امیدوارم که مامان نازنینم هم ازمون راضی باشه :(   باز دلم گرفته خدااااااااااااااا چرا نظر نمیکنی ...کاش میشد برات درد دلهامو تو نامه بنویسم و بفرستم یا اس ام اس کنم :| اینطوری شاید زودتر بدستت برسه و ی راه چاره جلو پام بذاری  این تقدیر که میگن اجباریه ! چرا مال منو این شکلی ...
12 اسفند 1392

تولد 7 سالگی پسرکم :|

امروز 7 سال از تولد گل پسر نازم میگذره 17 دی ماه سال 85 اذان صبح بود که رسما به جمع همه ی مادرا پیوستم ....حس ترس اما همراه با عشق زیاااااااااااااااااااااد  چقدر این روزها و ساعتها زود گذشت !  گل پسرم با اومدنت به این دنیا اولین برف زمستونی هم اوردی و شده بود سوژه ی پرستارا که هی خوش قدم بودنتو گوشزد میکردن و چه جالبتر که امسال هم تو سالگرد میلادت اولین برف بارید هر چند خیلی کوتاه بود  دوست داشتم برات یک جشن کوچیک بگیرم اخه گذشته از تولدت اولین امتحان مدرسه رو هم با نمره خوب قبول شدی اما متاسفانه سرماخوردگی باعث شد از صبح بدن درد داشته باشم و حال هیچ کاری نداشتم با این حال برات لازانیا پختم و بابا هم یک کیک خوشگل خرید&n...
8 بهمن 1392

بدون عنوان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام  خیلی وقت سری به اینجا نزدم    همه روزها طبق معمول تکراری و با قهر و دعوا میگذره و هیچ دلخوشی شخصی ندارم و همش شده پختن و شستن  و درسای ماهان اولین روز زمستون و در حالی شروع کردم که یلدا کوفتمون شد   دوست داشتم تدارک ببینم کلی برنامه خوب تو ذهنم بود اما همش بر باد فنا رفت . کاش میشد ی پاک کن برداشت و تمام خاطرات بد و پاک کرد خیلی کسل و بی حوصله هستم ساعت 12 ظهر و هنوز ناهار درست نکردم کلی ظرف نشسته تو سینک ریخته به اضافه خونه ای که نیاز شدید به جارو کردن داره :((((( متاسفانه تو خانواده ای پا گذاشتم که فقط از ایام سال رمضان ...
1 دی 1392

بازگشت به زندگی :)

اینروزها حالم بهتره با تمام ناملایمتی های روزگار :|  دارم تمام سعی خودمو میکنم    خدا رو بابت وجود خانواده مهربونم شکر میکنم واقعا تک تکشونو دوست دارم  مادر پدرم خواهرام برادرام و پسرای گلم و همسرم با وجود اینکه ی وقتا حرصمو در میاره   اما بازم دوسش دارم یعنی سعی میکنم کلا اینروزها تو فاز سعی و تلاش و تلقینم    تا عروسی ابجی کوچیک و ته تغاری خونه چیزی نمونده و هر روز که میگذره نگرانیم بابات اینکه بزودی شهرمونو ترک میکنه و مجبور به شهر دیگه ای نقل مکان کنه بیشتر میشه اما از اونجائی که روزهای تلقین پس به اونهم مجبورم خیلی فکر نکنم    رویا رو عمیقا دوست دارم حتی میتونم بگم به اندازه ماهان ...
14 آذر 1392

یک روز پر مشغله :|

دو روز که خیال دارم خونه تکونی کنم اما هنوز موفق نشدم  فرشها رو دادم قالیشوئی اخه اقا مازیار ی روز که حواسم نبود و تازه ی قوطی مایع ظرفشوئی خریده بودم نامردانه تا ته قوطی رو رو فرش خالی کرده بود و ی لکه پر رنگ بیادگار گذاشت فقط امیدوارم که با شستن اون لکه بره    زندذگی هم که الان کن فیکون شده مث روزهای اولی که اسباب کشی میکنی شده همه چی بهم ریختست  با همه این اوضاع از صبح از خودم سر خوش بازی دراوردم و بجای جمع و جور کردن این اوضاع تا ساعت 5 -6 عصر بیرون بودم اولش رفتم خونه مامان جاری که سفره نذری داشتن و جای همه خالی ی اش خیلی خوشمزه زدیم بر بدن بعدش هم رفتم دیدار مامن عزیزم که خیلی دلم براش تنگ بود این راه دور و ترا...
8 آذر 1392

روزها پس از دیگری بدون هیچ هدف خاصی دنبال میشن :((

ساعت 10 از خواب بیدار شدم و دارم دور خودم میچرخم کلی کار سرم ریخته اما حسش نیست !  اینقدر امروز کسل بودم و خوابالو که برای اولین بار یادم رفت چاشت ماهانو بذارم تا راهیش کردم رفتم خوابیدم وقتی ساعت 10 بیدار دم دیدم میوه و خوراکیاش رو میز مونده زنگ زدم اژانس اومد فرستادم برد  میترسم همینطوری پیش بره بچه هام به زودی سایه نامادری بیاد بالا سرشون    بدنم لش شده تکون دادنش برام سخته اخه چرا باید اینجوری باشه :|  ساعت 12 صبحانه مازیار و دادم همون حین غذا هم گذاشتم مثلا میخواستم  سوپرایزی کوفته درست کنم تبدیل به سوپ شد     امروز ماهان برای اولین بار میخواد بره استخر تابستون هر کاریش کردیم قبول...
5 آذر 1392

:((

باز این افسردگی لعنتی برگشته سراغم :((  خیلی خیلی خستم اگه بخاطر ماهان و مازی نبود مطمئنم تا الان هزار بار خودمو راحت کرده بودم هیچ انگیزه فردی ندارم کل زندگیم خلاصه شده در حال و اینده این دو تا بچه  ی وقتا با خودم میگم تا کی میشه ادامه داد اخه !  نیاز شدید به ارامبخش دارم قبلا هر پک به سیگار ی ارامش لحظه ای با خودش می اورد و کمی فارغ از غم هستی اما دیگه جواب نمیده  خدایااااااا ازت ارامش میخوام صبـــــــر صبر خیلی نیاز دارم ی خورده هم تنگش عشق بذار خدایااااااااا دلمو صاف کن از اینهمه سیاهی چرا اینجوری شدم !  خدااااااااااااا اگه فقط ی ذره دلت بخاطر این دو تا طفل معصوم میسوزه ی راهی جلو پام بذار تا بتونم ماد...
2 آذر 1392